قرآن کریم در آیه ۷۴سوره مبارکه کهف در خلال گزارش جریان گفتگوی حضرت خضر علیه السلام و حضرت موسى علیه السلام می فرماید: …..
فَانْطَلَقَا حَتَّى إِذَا لَقِیا غُلَامًا فَقَتَلَهُ قَالَ أَقَتَلْتَ نَفْسًا زَکِیةً بِغَیرِ نَفْسٍ لَقَدْ جِئْتَ شَیئًا نُکْرًا(الکهف/۷۴)
باز به راه خود ادامه دادند، تا اینکه نوجوانی را دیدند؛ و او (خضر) آن نوجوان را کشت. (موسی) گفت: «آیا انسان پاکی را، بی آنکه قتلی کرده باشد، کشتی؟! براستی کار زشتی انجام دادی!»
در اینجا ممکن است این سوال مطرح شود که از نقطه نظر عاطفى، کشته شدن بچه توسط حضرت خضر علیه السلام چه توجیهى دارد؟ آیا باید این حادثه را یک اتفاق خاص قلمداد کرد که به اذن الهى صورت گرفته است؟
از آیات مربوط به این جریان و روایاتى که از امامان معصوم علیهم السلام به دست ما رسیده است، استفاده مىشود که خداوند اراده فرمود به جاى این جوان، فرزند دخترى به پدر و مادر او بدهد تا نسلهاى زیادى از او به درجهى نبوت برسند. بر اساس همین نقلها، هفتاد پیامبر از همان یک دختر، قدم به عرصهى وجود نهادند و وجود این پسر، مانعى از نزول این برکات الهى بود.
در پاسخ به این سؤال چنین مىتوان گفت:
۱٫ از مجموع آیات و روایات استفاده مىشود که کشته شدن جوان تازه به بلوغ رسیده (غلام)، حادثهاى اتفاقى و یا عملى که از میل نفسانى و یا غضب نشأت گرفته باشد، نبوده است.
۲٫ قرآن کریم، از حضرت خضر علیه السلام به عنوان بندهاى از بندگان خود که مشمول رحمت و علم خاص الهى، نام مىبرد.
۳٫ کشته شدن آن جوان به دست حضرت خضر علیه السلام، به دستور و حکم خداوند متعال صورت پذیرفته است.
۴٫ بدون اینکه گفتگو و مشاجرهاى خاص میان حضرت خضر علیه السلام و آن جوان انجام پذیرفته باشد، حضرت خضر علیه السلام با آگاهى و عمد اقدام به کشتن او نموده و عمل وى، کارى اتفاقى نبوده است.
۵٫ پدر و مادر جوان کشته شده، از مؤمنانى بودند که خداوند عنایت ویژهاى به آنان داشت و حضرت خضر علیه السلام از مبتلا شدن آنان به عصیان و گمراهى، توسط آن جوان در خشیت بود. زیرا وجود این فرزند، سبب کفر و فساد و ضررهاى بیشترى در آینده مىشد.
۶٫ از آیات مربوط به این جریان و روایاتى که از امامان معصوم علیهم السلام به دست ما رسیده است، استفاده مىشود که خداوند اراده فرمود به جاى این جوان، فرزند دخترى به پدر و مادر او بدهد تا نسلهاى زیادى از او به درجهى نبوت برسند. بر اساس همین نقلها، هفتاد پیامبر از همان یک دختر، قدم به عرصهى وجود نهادند و وجود این پسر، مانعى از نزول این برکات الهى بود.
۷٫ جوان مذکور، گرفتار کفر شدیدى بود؛ به گونهاى که هیچ امیدى به تأثیر نور هدایت الهى در آن وجود نداشت و مُهر لجاجت و انکار و نپذیرفتن ایمان بر قلب او زده شده بود، هرچند که در ظاهر، فردى پاک به نظر مىرسید.
در آیات فراوانى، سخن از مُهر نهادن بر دل و چشم و گوش کافران و منافقان و واژگونى و گمراهى جانهاى گنهکاران و تبهکاران به میان آمده است.
«ختم» و «طبع» به معناى پایان یافتن، مُهر نهادن، نقش نمودن و چاپ کردن و اشیا را به شکل خاصّ در آوردن است.
«قلب» گاه به معناى جزء و عضو خاصى از بدن بکار مىرود (قلب جسمانى) و گاه مراد از آن، همان نفس و روح و جان و… مىباشد. (قلب روحانى و معنوى).
ختم و طبع الهى بر قلوب (روحانى و باطنى) برخى انسانها، به معناى هدایت ناپذیرى و بسته شدن دلهاى آنان از درک و فهم معارف الهى و بازنگشتن به نیکى و خوبى است.
مهر و طبع بر قلب و سمع و بصر عدهاى از طرف خداوند، نتیجهى عملکرد اختیارى خود آنها و در پى هشدارهاى مکرر الهى و عدم توجه آنها به این هشدارها است؛ به علاوه گرچه بر قلب و سمع و بصر آنها مهر نهاده مىشود، لکن مختوم و مطبوع شدن قلب و بسته شدن و واژگونى دل، مراتب و درجاتى دارد؛ اگر به گونهاى باشد که سیاهى و ظلمت گناه و عناد و… تمام قلب را بپوشاند، هرگز به نیکى و هدایت باز نمىگردند. هرچند بازگشت به روشنایى و هدایت امرى محال و غیر ممکن نخواهد بود و تا دم مرگ امکان تغییر و تحول وجود دارد؛ در نتیجه آنها مسلوب الاختیار نمىباشند و به اختیار خود، هم مىتوانند به سیرهى خود عمل کنند و هم مىتوانند با اراده و عزمى راسخ – اگر چه مشکل و صعب است – راه خود را تغییر دهند، و به راه هدایت درآیند و از رهنمودهاى الهى بهره گیرند تا به سعادت نهایى دست یازند.
به دیگر سخن، به هر میزانى که دل آدمى به زنگار گناه آلوده گردد، واژگون و مختوم و مطبوع گشته، به همان اندازه از فهم آیات الهى و استفادهى از هدایت و نور الهى محروم مىگردد و واژگونى و بسته شدن دل، اختصاص به کافران و منافقان ندارد.
به دیگر سخن، میتوان گفت: جرم جوان، کفر و یا ارتداد فطرى بود و جزاى چنین امرى قتل مىباشد.
۸٫ کشته شدن جوان، فواید و نتایج فراوانى را به همراه داشت که برخى از آنها عبارتند از: محفوظ ماندن ایمان پدر و مادر او؛ جلوگیرى از ناراحتىهایى که پدر و مادر جوان به خاطر احساسات و عواطف خانوادگى دچار آن مىشدند؛ سربلند بیرون آمدن از امتحان و قضا و قدر الهى؛ رسیدن به خیرى (دختر) که با کشته شدن جوان تحقق پذیرفت؛ آگاهى حضرت موسى از اسرار و علوم غیبى و حقایق باطنى؛ اجراى حدود الهى به دست حضرت خضر علیه السلام؛ جلوگیرى از سنگین شدن پروندهى سیاه أعمال جوان به خاطر کارهایى که در آینده مرتکب آن مىشد ( از جمله: گمراه نمودن پدر و مادر و اذیت آنان )
برچسبها:
خبرهایی از ارتباط جن با انسان میشنیدیم.هر چند عقل موریانه بسیار کوچک است، ولی میفهمیدیم که جن، سلاحی در دست انسان است. خداوند، جن را به تسخیر حضرت سلیمان(ع) درآورد همانگونه که سربازان و نوکران را زیر فرمان او درآورده بود. آنان به ژرفای دریاها و اوج آسمانها میرفتند و هر آن چه سلیمان میخواست، انجام میدادند. خانه و کاخ میساختند و راهها را آباد میکردند. این رابطه بدین صورت، تنها در زمان سلیمان (ع) رخ داد و برخلاف عادت و قانون قدیمی بود که جنها را از انسان جدا میساخت.
این معجزهی سلیمان (ع)، نشانهای از نشانههای پیامبریاش بود. مردم آن چه را که جنها انجام میدادند و انسان از انجام دادن آن ناتوان بود، میدیدند.باید ایمانشان به خداوند مستحکمتر میشد و قدرت او را بیشتر درک میکردند، ولی آن چه رخ داد، انتشار خرافه و خیالبافی بود. اعتقاد مردم به قدرت جن افزون گشت تا جایی که نادانان میگفتند: جن علم غیب دارد.
من به عنوان یک موریانه نمیدانم چه کسی این شایعهی خندهدار و مسخره را پخش کرده است؟ نمیدانستم مسبب آن، جن بود یا انسان. مهم این بود که این شایعه تا آن جا گسترش یافت که جزو امور بدیهی درآمد. من میدانستم که جن علم غیب ندارد.منِ موریانه با همهی این سادگی و کوچکیام که فوتی مرا از جا میکند، توانستم این حقیقت را به اثبات برسانم که جن، علم غیب ندارد.جالب این است که من این کار را انجام دادم، بدون اینکه خودم قصدی داشته باشم.گرسنه بودم و نمیدانستم چه کار باید بکنم. پس عصا را خوردم، عصای سلیمان را… .
کمی به عقبتر برمی گردیم تا ماجرا روشنتر شود:
سلیمان، مشهورترین شخص زمان خود بود.او به قدری ثروتمند بود که دیوارهای کاخش را با چوبهای گرانبها ساخته و با شمشهای طلا پوشانده بودند. آه… چقدر دوست داشتیم روزی بتوانیم به کاخ سلیمان دست یابیم و خود را سیر کنیم، ولی با وجود طلاهای سرراهمان، این آرزو خوابی بیش نبود.این تمام آن چیزی است که از سلیمان میدانستیم.
ما موریانهها روش مخصوصی در زندگی داریم: زمین را میکنیم و لانههایی میسازیم که گنجایش ششصد هزار موریانه را دارند. برای تهویهی محل زندگی نیز روش جالبی داریم؛ مثلاً بیست تونل موازی در زیر زمین میکنیم. هر تونل درست زیر تونل دیگر قرار دارد.تونل بالا به سطح زمین راه دارد و تونلهای دیگر به تونل بالاتر میپیوندند.با لعاب خود، دیوارههای خاک و ماسه را سفت میکنیم.
پادشاهان ما عمر بسیار درازی دارند. ملکه، مسؤول تخم گذاری است. هر ملکه در طول دوران زندگی خود، حدود ده میلیون تخم میگذارد. پس از این که نوزادان به دنیا آمدند، در مشاغل گوناگون به کار میپردازند. برخی سرباز و برخی دیگر کارگر میشوند. سربازان از نظر جسمی از دیگران بزرگترند و سرشان نیز بزرگ و سفت است. هنگامی که به سرزمین مورچهها حمله میکنیم، سربازانی که به «صاعقه» معروفند، پیشتاز دیگر سربازان میشوند. این گروه از سربازان، در سر خود بینی بلندی همانند منقار دارند که مادّهای لزج از آن ترشح میشود و هنگام رویارویی با دشمن، سبب میشود افراد دشمن به یکدیگر بچسبند. بدین گونه دشمن را فلج میکنیم. در معدهی ما باکتریهایی وجود دارد که میتواند چوب را هضم کند. چوب، لذیذترین غذای ماست.
ما یک بار در سال مهاجرت میکنیم (البته یک بار در عمر). دستهی بزرگی از نرها و مادهها به دنبال لانهای جدید، با یکدیگر به پرواز در میآیند.هنگام هجرت، بیشتر افراد دسته را پرندگان میخورند یا در اثر عواملی دیگر میمیرند. تنها یک نر و ماده نجات مییابند و لانهی جدیدی حفر میکنند. پس از آن ، بالهایشان میافتد؛ زیرا دیگر فایدهای برایشان ندارد. سپس با هم ازدواج میکنند و ماده که ملکه است، تخم گذاری میکند. بدین گونه یک نر و یک ماده برای ساختن نسلی نو کفایت میکند.
به همراه هزاران موریانهی دیگر در حال پرواز بودم که ناگهان به زمین افتادم. یکی از بالهایم یکباره جدا شد و من سقوط کردم. بال دیگرم نیز از تنم جدا شد. فکر میکنید کجا سقوط کردم؟ من درون محراب سلیمان(ع) افتادم که در آن عبادت میکند. شناسایی آن جا را آغاز کردم. بسیار گرسنه بودم و کمی هم گیج .عظمت محراب که بیشتر از حدّ تعقل من بود، سبب شد بیشتر گیج شوم. زمین آن از شیشههای ضخیم و بر روی آب ساخته شده بود. دیوارهها نیز از کریستال بودند و سقف نداشت. صندلی سلیمان(ع) از طلا بود.
سلیمان (ع) بر صندلی نشسته بود، در حالی که چانهی خود را بر عصایی گذاشته بود و عصا را در دست گرفته بود. هیچ کس جرأت ورود به محراب را نداشت. گروهی از جنها دور محراب نشسته و منتظر بودند تا سلیمان عبادت خود را به پایان رساند و آنان در خدمت او باشند. تنها موجودی بودم که جرأت یافتم وارد محراب سلیمان شوم… اگر مرا ببیند، چه اتفاقی خواهد افتاد؟
با خود گفتم به او سلام کنم. به همین دلیل گفتم: سلام بر توای پیامبر خدا،ای سلیمان! سرور من! من به اشتباه به این جا آمدم. معذرت میخواهم. اگر راه را به من نشان دهی، از این جا میروم.
سلیمان (ع) پاسخی نداد.صدایم را بلندتر کردم…ولی سلیمان پاسخ نداد. به او نزدیکتر شدم. به چهرهی نورانی و عظیم او نگریستم. چشمانش باز بود و پلک نمیزد و گوشهایاز زمین را مینگریست. با خود گفتم: شاید هنوز در حال نماز است. منتظر شدم، ولی باز حرکتی نکرد. به او نزدیکتر شدم و گفتم:سرورم! من گرسنه هستم. چوبی در اتاق به جز عصایت نیست؛ چه کنم؟
سلیمان(ع) باز پاسخی نداد. نزدیکتر شدم. سخن خود را تکرار کردم، ولی سلیمان (ع) هم چنان ساکت ماند….
شب به پایان رسید. صبح آمد و سلیمان(ع) هم چنان بی حرکت نشسته بود. گویی به من الهام شد که او مرده است. لبهایش سفید شده بود و صورتش رو به زردی میرفت و این سکوت و سکون مهیب… همه و همه بر مرگ او دلالت داشتند. من بر روان پاکش نماز گزاردم. سپس به عصای او نزدیک شدم و به خوردن آن پرداختم؛ چون روزی من بود.
سلام خدا بر تو ای پیامبر بزرگ! بر تو ای پیامبر کریم و بخشنده!
در چندین روز، قسمتی از عصای سلیمان(ع) را خوردم. ناگهان روزی تعادل او به هم خورد و برزمین افتاد.البته من قصد این کار را نداشتم.
جنها، افتادن سلیمان را دیدند . خبر در شهر پیچید. سربازان وارد محراب شدند و او را مرده یافتند. جنها از زیر سلطهی سلیمان (ع) رها شده بودند. مردم فهمیدند که سلیمان(ع) مدتهای طولانی بود که مرده است، ولی جنها بدون این که از مرگ او آگاه باشند، در خدمت او کار میکردند. مرگ او غیب بود و جنها از آن آگاه نبودند.
فَلَمَّا قَضَینَا عَلَیهِ الْموْتَ مَا دَلَّهُمْ عَلی مَوتِهِ إلاّ دابّةُالأَرضِ تَأکُلُمِنْسَاَتَهُ فَلَمَّا خَرّ تَبَینتِِ الْجِنُّ أن لّوْ کانوا یعْلَمونَ الْغَیبَ مَا لبِثوا فِی الْعَذابِ الْمُهینِ .1
و چون ما مرگ را بر سلیمان مأمور ساختیم، به مرگ او به جز حیوان چوب خواری (موریانه) که عصای او را خورد و (جسد سلیمان که تا مدتهای طولانی به آن تکیه داشت) بر زمین افتاد، کس دیگری رهنمون نگشت. پس جنها اگر از غیب آگاه بودند، تا دیر زمان در ذلت و خواری باقی نمیماندند (و از اعمال شاقهای که به اجبار انجام میدادند، هماندم که سلیمان مرد، دست میکشیدند).
آری، منِ موریانه، این حقیقت را اثبات کردم که جن علم غیب ندارد. آری، خرافه را با ساقط کردن عصا، ساقط کردم.
1. سباء، 14.
برچسبها:
زندگی حضرت ابراهیم
حضرت ابراهیم؛ بعد از نه پشت به حضرت نوح میرسد یا به عبارت دیگر حضرت نوح؛ جد دهم حضرت؛ ابراهیم است، حضرت ابراهیم؛ بعد از گذشت ۲۱ قرن از طوفان حضرت نوح؛ در شهر «فدارام» که در کردستان عراق است متولد شده است. در آن موقع شخصی به نام «نمرود» پادشاه آن مملکت بود و ادعای معبودیت میکرد و مردم آن زمان بیشتر بتپرست بودند. روزی نمرود بر تخت پادشاهی خود نشسته بود و راهبان و ستارهشناسان دور و جمع شده بودند و او را کرنش میکردند ولی بسیار غمگین و اندوهناک بودند. نمرود از آنها پرسید که چرا امروز ناراحت و غمناک هستید؟ ستارهشناسان گفتند:
ستاره درخشان و عجیبی در آسمان پیدا شده است و دلیل بر تولد کسی است که در آینده قدرت و سلطنت شما را برچیده میکند و در ظرف سه شب و روز دیگر به دنیا میآید. نمرود دستور داد که در این سه شب و روز نباید بین هیچ همسر و شوهری نزدیک صورت گیرد اما کاری که خداوند اراده کند هیچ چیزی نمیتواند مانع آن شود. مردی که شبها نگهبان نمرود بود نام او آذر بود. آذر آرزوی نزدیک با همسرش کرد. همسرش پیدا شد و به اراده خداوند یک پسری پیدا شد و به صورت آذر در آمد و به جای آذر نگهبان نمرود بود. آذر با همسرش در آن شب جمع شد و نطفه حضرت ابراهیم از پشت پدر به رحم مادر انتقال یافت.
برابر معمول نمرود روی تخت زرین خود نشست و راهبان و ستارهشناسان دور او جمع شدند و از آنان پرسید که خبر چیست؟ ستارهشناسان جواب دادند که قضا انجام شده است و نطفه به وجود آمده است. نمرود دستور داد هر بچهای که متولد شد و پسر بود آن را بکشند ولی این کار زشت و شنیع نتوانست مانع اراده الهی گردد. بعد از نه ماه و نه روز حضرت ابراهیم متولد شد مادرش او را در غاری گذاشته بود. حضرت جبرئیل روز آمد و انگشت شهادهاش را در دهانش گذاشت و مانند پستان مادرش از آن شیر جاری میشد و مادرش هر هفته یک بار به او سر میزد و این جریان را به شوهرش آذر خبر داد و وقتی آذر بچه را دید بسیار خوشحال شد. بعد از مدتی حضرت ابراهیم را پنهانی به منزل بردند.
حضرت ابراهیم از همان دوران کودکی و نوجوانی دارای رشد و خرد سرشار و کمنظیر بود و علائم بزرگی و آینده درخشان او در همان سن و سال نمایان بود.
چنان که خداوند میفرماید :
وَلَقَدْ آتَیْنَا إِبْرَاهِیمَ رُشْدَهُ مِن قَبْلُ وَکُنَّا بِه عَالِمِینَ.(انبیاء/۵۱)
«ما وسیله هدایت و راهیابی را پیش از موسی و هارون در اختیار ابراهیم گذارده بودیم و از احوال و فضایل او که در سرشت ابراهیم قرار داده بودیم چه در دوران کودکی و چه در دورانهای دیگر برای حمل رسالت، آگاهی داشتیم».
هنگامی که حضرت ابراهیم برایش معلوم شد که پدر و نیاکان او بیشتر مردم بتپرست هستند و صنم و ماه و ستارهها را میپرستند بسیار ناراحت گردید و خودش میدانست که چیزهایی که مورد پرستش آنها قرار گرفته است شایسته پرستش نیستند و معبود حقیقی نباید یک چیز مصنوعی و ساخته آنان باشد.
حضرت ابراهیم خود را ملزم دانست که قبل از هر کسی پدرش را به خداپرستی دعوت کند. چنان که خداوند میفرماید:
إِذْ قَالَ لِأَبِیهِ یَا أَبَتِ لِمَ تَعْبُدُ مَا لَا یَسْمَعُ وَلَا یُبْصِرُ وَلَا یُغْنِی عَنکَ شَیْئًا. (مریم/۴۲)
ابراهیم گفت «ای پدر چرا چیزی را پرستش میکنی که نمیشنود و نمیبیند و اصلاً شر و بلائی را از تو به دور نمیدارد.»
یَا أَبَتِ إِنِّی قَدْ جَاءنِی مِنَ الْعِلْمِ مَا لَمْ یَأْتِکَ فَاتَّبِعْنِی أَهْدِکَ صِرَاطًا سَوِیًّا. (مریم/۴۳)
«ای پدر دانستی از طریق وحی الهی نصیب من شده است که بهره تو نگشته است. بنابراین از من پیروی کن تا تو را به راه راست رهنمود کنم.»
یَا أَبَتِ لَا تَعْبُدِ الشَّیْطَانَ إِنَّ الشَّیْطَانَ کَانَ لِلرَّحْمَنِ عَصِیًّا. (مریم/۴۴)
«ای پدر، شیطان را مپرست؛ زیرا شیطان همواره نسبت به خدا نافرمان است.»
یَا أَبَتِ إِنِّی أَخَافُ أَن یَمَسَّکَ عَذَابٌ مِّنَ الرَّحْمَن فَتَکُونَ لِلشَّیْطَانِ وَلِیًّا. (مریم/۴۵)
«ای پدر من از این میترسم که عذاب سختی از سوی خداوند مهربان گریبانگیر تو شود و آنگاه همدم شیطان شوی.»
قَالَ أَرَاغِبٌ أَنتَ عَنْ آلِهَتِی یَا إِبْراهِیمُ لَئِن لَّمْ تَنتَهِ لَأَرْجُمَنَّکَ وَاهْجُرْنِی مَلِیًّا. (مریم/۴۶)
«پدر ابراهیم «آذر» (برآشفت) و گفت: آیا تو ای ابراهیم از خدایان من رویگردانی؟ اگر از این کار (یکتاپرستی و ناسزاگوئی دست نکشی)، حتماً ترا سنگسار میکنم. برو برای مدت مدیدی از من دور شو.»
قَالَ سَلَامٌ عَلَیْکَ سَأَسْتَغْفِرُ لَکَ رَبِّی إِنَّهُ کَانَ بِی حَفِیًّا. (مریم/۴۷)
«ابراهیم مؤدبانه و به آرامی و مهربانی گفت: پدر خداحافظ، من از پروردگارم برای تو آمرزش خواهم خواست. چرا که او نسبت به من بسیار عنایت و محبت دارد.»
در حالی که حضرت ابراهیم احساس کرده بود و میدانست که قوم نمرود غیر از اینکه بتپرست هستند، ستارهپرست و ماه و خورشیدپرست نیز هستند و میخواست که در دو نمایش عقلی و منطقی ثابت کند که از پرستش ستارگان، ماه و خورشید، هیچ چیز و هیچ اثر مثبت و مفید به دست نمیآید و پرستش اینها خلاف عقل و خرد انسانی است.
چنانکه خدای تعالی میفرماید:
فَلَمَّا جَنَّ عَلَیْهِ اللَّیْلُ رَأَى کَوْکَبًا قَالَ هَذَا رَبِّی فَلَمَّا أَفَلَ قَالَ لا أُحِبُّ الآفِلِینَ. (الأنعام/۷۶)
«هنگامی که شب او را در بر گرفت و تاریکی شب همه جا را پوشاند، ستارهای را دید بر سبیل فرض گفت این پروردگار من است. اما هنگامی که غروب کرد گفت: من غروبکنندگان را دوست نمیدارم.»
فَلَمَّا رَأَى الْقَمَرَ بَازِغًا قَالَ هَذَا رَبِّی فَلَمَّا أَفَلَ قَالَ لَئِن لَّمْ یَهْدِنِی رَبِّی لأکُونَنَّ مِنَ الْقَوْمِ الضَّالِّینَ. (الانعام/۷۷)
«و هنگامی که ماه را در حال طلوع دید گفت: این پروردگار من است اما هنگامی که غروب کرد گفت اگر پروردگارم مرا راهنمایی نکند بدون شک از زمره قوم گمراه خواهم بود.»
فَلَمَّا رَأَى الشَّمْسَ بَازِغَةً قَالَ هَذَا رَبِّی هَذَآ أَکْبَرُ فَلَمَّا أَفَلَتْ قَالَ یَا قَوْمِ إِنِّی بَرِیءٌ مِّمَّا تُشْرِکُونَ. (الأنعام/۷۸)
«وقتی خورشید را در حال طلوع دید [برای محکوم کردن خورشیدپرستان با تظاهر به خورشید پرستی] گفت: این پروردگار من است، این بزرگتر است؛ و هنگامی که غروب کرد، گفت: ای قوم من! بی تردید من [با همه وجود] از آنچه شریک خدا قرار میدهید، بیزارم».
حضرت ابراهیم بعد از طی این مراحل فرضی و نمایشی و به عنوان الزام خصم و تبلیغ حقیقت و دست برداشتن مشرکین از بتپرستی به طور آشکار و یقین فرمود:
إِنِّی وَجَّهْتُ وَجْهِیَ لِلَّذِی فَطَرَ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضَ حَنِیفًا وَمَا أَنَاْ مِنَ الْمُشْرِکِینَ. (انعام/۷۹)
«همانا من رو به سوی کسی میکنم که آسمانها و زمین را آفریده است و من از هر راهی جز راه او دوری میگزینم و از زمره مشرکان نیستم»
هنگامی که خبر تبلیغات حضرت ابراهیم؛ علیه بتپرستی و دعوت مردم به یکتاپرستی انتشار یافت «نمرود» ابراهیم را به نزد خود فراخواند و گفت: ای ابراهیم آن خدایی که تو مردم را برای پرستش او دعوت میکنی چه کسی است؟ و چه قدرتی دارد؟ حضرت ابراهیم؛ فرمود: خدای من آن کسی است که مردم را میمیراند و باز آنان را روز قیامت زنده میکند. «نمرود» گفت:
… قَالَ أَنَا أُحْیِی وَأُمِیتُ… . (بقره/۲۵۸)
«گفت: من هم زنده می کنم و می میرانم.»
برای اثبات ادعای خود دو نفر را که محکوم به اعدام بودند نزد «نمرود» آوردند. «نمرود» گفت: من هم توانستم این را بمیرانم و دیگری را از مرگ نجات دهم و زنده نگه دارم.
حضرت ابراهیم هر چند میدانست که این عمل یک کار فریبدهنده و سفسطه است ولی حضرت ابراهیم برای اتمام حجت و الزام قطعی «نمرود» گفت:
… قَالَ إِبْرَاهِیمُ فَإِنَّ اللّهَ یَأْتِی بِالشَّمْسِ مِنَ الْمَشْرِقِ فَأْتِ بِهَا مِنَ الْمَغْرِبِ فَبُهِتَ الَّذِی کَفَرَ… .(بقره/۲۲۵۸)
«حضرت ابراهیم فرمود: خداوند خورشید را از مشرق بر میآورد تو آن را از مغرب برآور. پس آن مرد کافر «نمرود» واماند و مبهوت شد».
نمرود در این مناظره محکوم و ملزم گردید. بعد از این حضرت ابراهیم؛ برخاست و رفت و در فکر این بود که نمایشی را برای اثبات عجز و ناتوانی بتها به انجام برساند و بتها را از بین ببرد، در نتیجه روزی را که مصادف با انجام مراسم جشن مشترکین بود و عادت داشتند که آن مراسم را در خارج از شهر انجام دهند، فرصت را غنیمت شمرد تا بتها را در هم شکند.
مشرکین هنگام خروج از شهر برای انجام مراسم دعوت کردند؛
فَقَالَ إِنِّی سَقِیمٌ. فَتَوَلَّوْا عَنْهُ مُدْبِرِینَ. (صافات/۸۹-۹۰)
«حضرت ابراهیم بعد از درخواست ایشان جهت شرکت در مراسم، نگاهی به ستارگان انداخت و گفت: من ناخوش هستم آنان بدو پشت کردند و به دنبال مراسم خود رفتند.»
وَتَاللَّهِ لَأَکِیدَنَّ أَصْنَامَکُم بَعْدَ أَن تُوَلُّوا مُدْبِرِینَ. (انبیاء/۵۷)
«آنگاه ابراهیم آهسته گفت: به خدا سوگند نسبت به بتانتان قطعاً چارهاندیشی میکنم (و نقشهای برای نابودی بتها خواهم کشید) زمانی که ای قوم مشرک پشت کنید و بروید» (و برای مراسم عید بیرون شهر روید و از آنها دور شوید).
حضرت ابراهیم بعد از خروج بتپرستان از شهر، شتابان و نهان به سراغ معبودهای ایشان رفت و تمسخرکنان فریاد زد و گفت:
فَرَاغَ إِلَى آلِهَتِهِمْ فَقَالَ أَلَا تَأْکُلُونَ. مَا لَکُمْ لَا تَنطِقُونَ. (صافات/۹۱-۹۲)
«گفت: آیا غذا نمی خورید؟ شما را چه شده که سخن نمیگویید؟»
فَجَعَلَهُمْ جُذَاذًا إِلَّا کَبِیرًا لَّهُمْ لَعَلَّهُمْ إِلَیْهِ یَرْجِعُونَ. (انبیاء/۵۸)
«پس [همه] بتها را قطعه قطعه کرد و شکست مگر بت بزرگشان را که [برای درک ناتوانی بتها] به آن مراجعه کنند».
وقتی که روز عید فرا رسید و بتپرستان برای انجام مراسم عید مخصوص خود به بیرون شهر رفته بودند حضرت ابراهیم؛ به سوی بتها رفت و همه آنها را قطعه قطعه کرد مگر بت بزرگشان را تا به پیش آن بیایند و از آن چگونگی حادثه و علت چنین کاری را بپرسند و به ایشان پاسخ ندهد و بطلان بتپرستی برایشان روشن شود و بعداً تبری را که با آن بتهای کوچک را خرد کرده بود به دوش بت بزرگ آویزان کرد تا موقعی که از او بپرسند چه کسی این بتها را خرد کرده است. ابراهیم بگوید بت بزرگ با این تبری که بر او آویزان شده است آنها را شکسته است. موقعی که بتپرستان هنگام غروب به شهر برگشتند و به بتخانه رفتند و دیدند که همه بتها شکسته و خرد شدهاند مگر بت بزرگ گفتند:
قَالُوا مَن فَعَلَ هَذَا بِآلِهَتِنَا إِنَّهُ لَمِنَ الظَّالِمِینَ. (انبیاء/۵۹)
«چه کسی چنین کاری را بر سر خدایان ما آورده است؟ (و هر کسی که این کار را کرده است) حتماً او از جمله ستمگران است» (و باید کیفر خود را ببیند).
قَالُوا سَمِعْنَا فَتًى یَذْکُرُهُمْ یُقَالُ لَهُ إِبْرَاهِیمُ. (انبیاء/۶۰)
«برخی گفتند جوانی از مخالفت با بتها سخن میگفت که به او ابراهیم میگویند.»
قَالُوا فَأْتُوا بِهِ عَلَى أَعْیُنِ النَّاسِ لَعَلَّهُمْ یَشْهَدُونَ. (انبیاء/۶۱)
«بزرگان قوم گفتند او را در برابر مردم حاضر کنید تا دادگاهی شود و آگاهان گواهی دهند.»
فَأَقْبَلُوا إِلَیْهِ یَزِفُّونَ. (صافات/۹۴)
«به طرف ابراهیم دوان دوان آمدند.»
بزرگان قوم گفتند:
قَالُوا أَأَنتَ فَعَلْتَ هَذَا بِآلِهَتِنَا یَا إِبْرَاهِیمُ. (الانبیاء/۶۲)
«آیا تو ای ابراهیم این کار را بر سر خدایان ما آوردی؟»
قَالَ بَلْ فَعَلَهُ کَبِیرُهُمْ هَذَا فَاسْأَلُوهُمْ إِن کَانُوا یَنطِقُونَ. (انبیاء/۶۳)
«ابراهیم گفت چرا از من بازخواست میکنید؟ آثار جرم بر بت بزرگ هویدا و همراه است شاید این بت بزرگ چنین کاری را کرده باشد. پس از آن مسئله را بپرسید اگر میتوانند صحبت کنند.»
مشترکین گفتند: تو که میدانستی اینها سخن نمیگویند و تو مرا مورد تمسخر قرار میدهی.
حضرت ابراهیم در این هنگام که موقع الزام خصم بود، فرمود: پس چرا شما چیزهایی را پرستش میکنید که قدرتی ندارند. برخی به برخی رو کردند و گفتند: اگر میخواهید کاری کنید که انتقام خدایان خود را گرفته باشید:
قَالُوا حَرِّقُوهُ وَانصُرُوا آلِهَتَکُمْ إِن کُنتُمْ فَاعِلِینَ. (انبیاء/۶۸)
ابراهیم را سخت بسوزانید و خدایان خویش را مدد و یاری دهید.»
موقعی که ابراهیم را به نزد نمرود آوردند و او را آماده سوزاندن کردند؛
قَالُوا ابْنُوا لَهُ بُنْیَانًا فَأَلْقُوهُ فِی الْجَحِیمِ. (صافات/۹۷)
«مشترکان فریاد زدند و به یکدیگر گفتند: برای ابراهیم چهار دیوار بزرگی بسازید و در میان آن آتش بیفروزید و او را به میان آتش سوزان پر اخگر بیفکنید».
قُلْنَا یَا نَارُ کُونِی بَرْدًا وَسَلَامًا عَلَى إِبْرَاهِیمَ. (انبیاء/۶۹)
«در برابر این عمل ظالمانه خداوند میفرماید: ما به آتش دستور دادیم که ای آتش سرد و سالم شو بر ابراهیم و کمترین زیارتی به او مرسان.»
هنگامی که جبرئیل به دستور خداوند در آتش همنشین حضرت ابراهیم؛ شد و آتش به باغ و گلزار تبدیل گردید، حضرت جبرئیل خطاب به ابراهیم؛ فرمود من از این همه صبر و تحمل تو تعجب میکنم که در این ترس و اضطراب به کسی به جز خدا پناه نبردی. «حَسبِیَ اللهُ ونِعمَ الوکِیل» حضرت ابراهیم؛ فرمود: یعنی تنها به خدا پناه میبرم و خداوند برای من کافی است و بهترین وکیل و سرپرست من است.
هنگامی که مردم دیدند که آتش برای حضرت ابراهیم؛ به باغ و گلستان تبدیل شده است و یک نفر زیبا اندام با او بود، عدهای ایمان آوردند یکی از آنها حضرت «لوط؛» بود که برادرزاده حضرت ابراهیم؛ بود و یکی دیگر از آنها «سارا خاتون» همسرش بود. هنگامی که نمرود این وضعیت را دید حضرت ابراهیم؛ را به نزد خود فرا خواند و از او پرسید آن کسی که در آتشی که به باغ تبدیل شد با تو همنشین بود چه کسی بود؟ حضرت ابراهیم؛ جواب داد این شخص جبرئیل بود که خداوند او را برای حفظ و حراست از من فرستاده بود. نمرود گفت به راستی خدایی که تو او را میپرستی بی نهایت مقتدر و باعزت است دیگر من به خاطر عظمت خدای تو کاری به شما ندارم و شما آزاد هستید.
بعداً حضرت ابراهیم؛ مملکت عراق را ترک کرد و رهسپار ولایت شام گردید و در شهر «حران» سکونت ورزید در این سفر حضرت لوط؛ برادرزادهاش و سارا خاتون همسرش و چند نفر دیگر که به او گرویده بودند همراه او بودند و بعد از مدتی به خاطر اینکه قحطی و فشار اقتصادی دامنگیر ولایت شام گردید حضرت ابراهیم؛ آنجا را نیز ترک کردند و به طرف «مصر» روانه شدند روزی یک نفر از جاسوسان فرعون از آنها گزارش داد و فرعون ادعای همسری با همسر ابراهیم کرد بسیار ناراحت شدند در این هنگام با اراده خداوند فرعون در خواب شخصی را دید و به او گفت اگر تو نسبت به آن زن سوءنیتی داشته باشی خداوند این قدرت و مقام دنیوی که داری از تو پس میگیرد و در نهایت مورد هلاکت قرار میگیری. هنگامی که فرعون از خواب بیدار شد به اندازهای از رؤیا وحشت داشت که فوراً دستور داد که یک کنیز به نام هاجرخاتون همراه با چند شتر و وسایل خانگی را به حضرت ابراهیم؛ و همسرش ساراخاتون بدهند در نهایت خدایی که حضرت ابراهیم را از آتش نمرود نجات داد بار دیگر او را از سوء نیت فرعون رستگار کرد.
بعداً حضرت ابراهیم؛ و همراهانش مصر را نیز ترک کردند و به طرف «فلسطین» برگشتند و بعد از مدتی سکونت در آنجا حضرت ابراهیم، برادرزادهاش حضرت لوط را به طرف ولایت «اردن» فرستاد و خودش در فلسطین ماندگار شد.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــمؤلف:استاد محمّد شلماشی
برچسبها:
«(یادآور شو) زمانی که موسی (پسر عمران، همراه با یوشع پسر نون، که خادم و شاگرد او بود، به امر خدا برای پیدا کردن شخص فرزانهای به نام خضر بیرون رفت تا از او چیزهایی بیاموزد، موسی برای پیدا کردن این دانشمند بزرگ نشانههایی در دست داشت، همچون محل تلاقی دو دریا و زنده شدن ماهی بریانشده … موسی عزم خود را جزم کرد و) به جوان (خدمت کار) خود گفت: من هرگز از پای نمینشینم تا این که به محل برخورد دو دریا میرسم و یا اینکه روزگاران زیادی راه میسپرم.* هنگامی که به محل تلاقی دو دریا رسیدند، ماهی خویش را از یاد بردند و ماهی در دریا راه خود را پیش گرفت (و به درون آن خزید).* آنگاه که (از آنجا) دور شدند (و راه زیادی را طی کردند، موسی) به خدمتکارش گفت: غذای ما را بیاور. واقعاً در این سفرمان دچار خستگی و رنج زیادی شدهایم.* (خدماتکارش) گفت: وقتی که به آن صخره رفتیم (و استراحت کردیم) من (بازگو کردن جریان عجیب زندهشدن و به درون آب شیرجهرفتن) ماهی را از یاد بردم (که در آنجا جلو چشمانم روی داد) جز شیطان بازگو کردن آن را از خاطرم نبرده است. (بلی ماهی پس از زندهشدن) به طرز شگفتانگیزی راه خود را در دریا پیش گرفت.* (موسی) گفت: این چیزی است که ما میخواستیم (چرا که یکی از نشانههای پیدا کردن گمشدهی ماست) پس پیجویانه از راه طی شدهی خود برگشتند.* پس بندهای از بندگان (صالح) ما را (به نام خضر) یافتند که ما او را مشمول رحمت خویش ساخته و از جانب خود به او علم فراوانی داده بودیم.* موسی بدو گفت: آیا (میپذیری که من همراه تو شوم و) از تو پیروی کنم بدان شرط که از آنچه مایهی صلاح و رشد است و به تو آموخته شده است، به من بیاموزی؟* (خضر) گفت: تو هرگز توان شکیبایی با مرا نداری.* و چگونه میتوانی در برابر چیزی که از راز و رمز آن آگاه نیستی، شکیبایی کنی؟* (موسی گفت:) به خواست خدا مرا شکیبا خواهی یافت و (در هیچکاری) با فرمان تو مخالفت نخواهم کرد.* (خضر) گفت: اگر تو همسفر من شدی (سکوت محض باش و) دربارهی چیزی که (انجام میدهم و در نظرات ناپسند است) از من مپرس تا خودم راجع بدان برایت سخن بگویم.* پس (موسی و خضر با یکدیگر) به راه افتادند (و در ساحل دریا به سفر پرداختند) تا این که سوار کشتی شدند. (خضر در اثنای سفر) آن را سوراخ کرد. (موسی) گفت: آیا کشتی را سوراخ کردی تا سرنشینان آن را غرق کنی؟ واقعاً کار بسیار بدی کردی.* (خضر) گفت: مگر نگفتم که تو هرگز نمیتوانی همراه من شکیبایی کنی؟* (موسی) گفت: مرا به خاطر فراموش کردن (توصیهات) بازخواست مکن و در کارم (که کار یادگیری و پیروی از توست) بر من سخت مگیر.* به راه خود ادامه دادند تا آنگاه (از کشتی پیاده شدند و در مسیر خود) به کودکی رسیدند. (خضر) او را کُشت. (موسی) گفت: آیا انسان پاک و بیگناهی را کشتی بدون آن که او کسی را کشته باشد؟ واقعاً کار زشت و ناپسندی کردی.* (خضر) گفت: مگر به تو نگفتم که تو با من توان شکیبایی را نخواهی داشت؟* (موسی) گفت: اگر بعد از این از تو دربارهی چیزی پرسیدم، (و اعتراض کردم) با من همدم مشو؛ چرا که به نظرم معذور خواهی بود (از من جدا شوی).* باز به راه خود ادامه دادند تا به روستایی رسیدند. از اهالی آنجا غذا خواستند. ولی آنان از مهمان کردن آن دو خودداری نمودند. ایشان در میان روستا به دیواری رسیدند که داشت فرو میریخت. (خضر) آن را تعمیر و شکممان را سیر کنی، آخر فداکاری من تو را از حکمت و راز کارهایی که در برابر آنها نتوانستی شکیبایی کنی، آگاه میسازم.* و اما آن کشتی متعلق به گروهی از مستمندان بود که (با آن) در دریا کار میکردند و من خواستم آن را معیوب کنم (و موقتاً از کار بیفتد؛ چرا که) سر راه آنان پادشاهی ستمگر بود که همهی کشتیها (ی سالم) را غصب میکرد و میبرد.* و اما آن کودک (که او را کشتم) پدر و مادرش با ایمان بودند (و اگر او زنده میماند) میترسیدم که سرکشی و کفر را بدانان تحمیل کند (و ایشان را از راه ببرد).* ما خواستیم که پروردگارشان به جای او فرزند پاکتر و پرمحبتتری بدیشان عطا فرماید.* و اما آن دیوار (که آن را بدون مزد تعمیر کردم) متعلق به دو کودک یتیم در شهر بود و زیر دیوار گنجی وجود داشت که مال ایشان بود و پدرشان مرد صالح و پارسایی بود. (و آن را برایشان پنهان کرده بود) پس پروردگار تو خواست که آن دو کودک به حد بلوغ برسند و گنج خود را به مرحمت پروردگارت بیرون بیاورند (و مردمات بدانند که صلاح پدران و مادران برای پسران و دختران، و خوبی اصول برای فروع) سودمند است. من به دستور خود این کارها را نکردهام (و خودسرانه دست به چیزی نبردهام و بلکه فرمان خدا را اجرا نمودهام و برابر رهنمود او رفتهام). این بود راز و رمز کارهایی که توانایی شکیبایی در برابر آنها را نداشتی».
موسی؛ در مقابل بنیاسراییل سخنرانی میکرد و آنان را تشویق به ایمان و اطاعت پروردگار میکرد و آنان را به پیروی کردن از شرع خدا دعوت مینمود.
در حقیقت خداوند در موعظه کردن و سخنرانی نیروی عجیبی به موسی(علیهالسلام) داده بود. به طوری که در هنگام سخنرانی، از ضربالمثلها و جریانات تاریخی به نحو احسن بهره میگرفت و هوش و حواس انسانها را به خود جلب میکرد و همه به او گوش فرا میدادند. این بار وقتی که سخنان موسی پایان یافت، بعضی از مردم خواستند او را امتحان کنند و از او پرسیدند:
«داناترین و آگاهترین مردم چه کسی است؟ ای موسی!» موسی بیدرنگ جواب داد: «من» و این جواب موسی که گفت: «من»، موجب شد که خداوند او را سرزنش کرده و به او بفهماند که لازم است او این امر را به علم خداوند واگذار کند؛ چرا که او عالمترین است و سرچشمهی هر چیزی است. پس به موسی(علیهالسلام) وحی شد که یکی از بندگان ما که در «مجمع- البحرین» زندگی میکند به او از جانب خود علمی بخشیدهایم. نزد او برو و خواهی دید که علم تو نسبت به علمی که به او بخشیدهایم، چهقدر اندک است. موسی(علیهالسلام) فهمید که چه حرف ناصوابی به قومش گفته است. از اینکه عجولانه پاسخ داده است، پشیمان و نادم شد و تصمیم گرفت که نزد آن بندهی نیکوکار خداوند برود تا هم فرمان خدا را اطاعت کرده باشد و هم کفارهای برای گناهش بوده و هم معرفتی کسب نموده باشد.
موسی و خدمتکارش
به خاطر اینکه موسی؛ جایگاه بندهی نیکوکاری را که خداوند در مورد او با موسی صحبت کرده بود، بیابد و به او دسترسی داشته باشد، از خداوند علامتها و نشانههایی خواست تا او را راهنمایی کند.
به او گفته شد که یک ماهی بزرگ را در ظرفی بگذار و با خود ببرد. در هر جا که ماهی ناپدید شد یا تباه (فاسد) گردید، آنجا انتهای راه است. موسی آنچه را که خدا فرموده بود، انجام داد. ماهی بزرگی را درون ساکی گذاشت و همراه جوان خدمتکارش که به او یوشع پسر نون میگفتند و از همه به موسی نزدیکتر و محبوبتر بود و حرفشنوی زیادی از او داشت، به راه افتادند. آن دو به مجمعالبحرین در طرف جنوبغربی صحرای سینا رسیدند. راه سخت، طولانی و طاقتفرسا بود. طوفانهای شن و گرد و خاک عابران را خسته و گرمای سوزان خورشید پوست آنان را بریان میکرد. در میانهی راه خستگی بر یوشع چیره شد و توان حرکت را از او گرفت. از موسی التماس کرد که برگردند و از ادامهی راه منصرف شوند. اما موسی؛ اصلاً پشت سر خود را هم نمینگریست و به خاطر وعدهای که به خداوند داده بود، میگفت تا رسیدن به مقصد و تحقق هدف از سعی و تلاش دستبردار نخواهم بود و باز به جوان خدمتکارش گفت: «خستگی اصلاً مانع رسیدن من به مجمعالبحرین نخواهد شد، اگر چه سالها طول بکشد».
وَإِذْ قَالَ مُوسَىٰ لِفَتَاهُ لَا أَبْرَحُ حَتَّىٰ أَبْلُغَ مَجْمَعَ الْبَحْرَیْنِ أَوْ أَمْضِیَ حُقُبًا (کهف / ۶۰)
«(یادآور شو) زمانی که موسی به جوان (خدمتکار) خود گفت: من هرگز از پای نمینشینم تا این که به محل برخورد دو دریا میرسم و یا این که روزگاران زیادی راه میسپرم».
در کنار صخره
نسیم مرطوب و روحانگیز دریا وزیدن گرفت. موسی؛ و جوان خدمتکارش که از بیابان آمده بودند و خستگی راه بر آنان چیره گشته و نزدیک بود به خواب بروند، هنگامیکه به مجمعالبحرین رسیدند، تصمیم گرفتند که بنشینند و کمی در سایهی صخرهای بزرگ استراحت کنند. موسی آنقدر خسته بود که خوابش برد. اما یوشع احساس نشاط و سرزندگی کرد و خستگی از تنش رفع شد. پس نشست و اینجا و آنجا را نگاه میکرد و از دیدن مناظر مختلف در کنار دریا لذت میبرد.
در این هنگام لحظهای غافل شد که ناگهان ماهیای که با خود آورده بودند، با موجی- که از طرف دریا به سوی ساحل آمد و شنهای ساحل را نیز با خود بُرد- به راه افتاد و حرکت کرد. هنگامی که متوجه شد ماهی در میان امواج به راه خود ادامه میداد و کار از کار گذشته بود و دیگر نمیتوانست هیچکاری انجام بدهد و زبانش از شدت تعجب بسته شد و در حیرت فرو رفت.
فراموشی کار شیطان بود
موسی؛ از خواب بیدار شد و خستگی از تنش دور شد. سپس بلند شد و ایستاد و از رفیقش خواست تا حرکت کنند و به راه خود ادامه دهند. یوشع نیز دستور او را اطاعت کرد در حالی که هنوز در تعجب و حیرت بود، ولی چیزی بر زبان نمیآورد. آنگاه که راه زیادی را طی کردند و صخرهای که در کنار آن استراحت نموده بودند از چشمشان ناپدید گشت، درختی پر شاخ و برگ با سایهای دلانگیز توجهی آنها را به خود جلب کرد. پس موسی؛ دوست داشت که در زیر آن درخت بنشینند تا غذا بخورند:
فَلَمَّا جَاوَزَا قَالَ لِفَتَاهُ آتِنَا غَدَاءَنَا لَقَدْ لَقِینَا مِن سَفَرِنَا هَـٰذَا نَصَبًا (کهف / ۶۲)
«آنگاه که از آنجا دور شدند (موسی) به خدمتکارش گفت: غذای ما را بیاور، واقعاً در این سفرمان دچار خستگی و رنج زیادی شدهایم».
در این لحظه یوشع به خود آمد و پردهای که شیطان بر چشمانش افکنده بود از چشمانش برداشته شد و یادش آمد که در کنار صخره بر سر ماهی چه گذشته بود. پس به موسی؛ گفت: سرورم هماکنون یاد حادثهی عجیبی افتادم که در کنار صخره گذشت. همانا من لحظهای از ماهی غافل شدم و دیدم که به شدت و قدرت از درون ظرف بیرون پرید و همراه موجی که به ساحل دریا آمده بود به راه افتاد و به درون دریا رفت. بدون شک شیطان مرا دچار فراموشی کرد و این موضوع را از یاد من برد و از شدت حیرت و تعجب زبانم بسته شد و از دیدن آن صحنه آنقدر تعجب کردم که قادر به گفتن هیچ چیز نبودم.
قَالَ أَرَأَیْتَ إِذْ أَوَیْنَا إِلَى الصَّخْرَةِ فَإِنِّی نَسِیتُ الْحُوتَ وَمَا أَنسَانِیهُ إِلَّا الشَّیْطَانُ أَنْ أَذْکُرَهُ وَاتَّخَذَ سَبِیلَهُ فِی الْبَحْرِ عَجَبًا (کهف/ ۶۳)
«وقتی را که به آن صخره رفتیم (و استراحت کردیم) من (بازگو کردن جریان عجیب زنده شدن و به درون آب شیرجه رفتن) ماهی را از یاد بردم (که در آنجا جلو چشمانم روی داد) جز شیطان بازگو کردن آن را از خاطرم نبرده است (ماهی پس از زنده شدن) به طرز شگفتانگیزی راه خود را در پیش گرفت…».
بازگشت
موسی؛ گفت: خدا تو را به خاطر فراموشیت بیامرزد. به درستی آنجا مقصد و نهایت راه ما بود و نشانهی وعدهی ما آن محل بود. پس به ناچار باید برگردیم. تا دیر نشده با من بیا (تا برگردیم).
بدون اینکه غذایی بخورند یا آبی بنوشند، بلافاصله برگشتند و راه صخره را در پیش گرفتند و به سعی و تلاش خود ادامه دادند.
قَالَ ذَٰلِکَ مَا کُنَّا نَبْغِ فَارْتَدَّا عَلَىٰ آثَارِهِمَا قَصَصًا. (کهف/۶۴)
«موسی گفت: این چیزی است که ما میخواستیم (چرا که یکی از نشانههای گمشدهی ماست) پس پیجویانه از راه طی شدهی خود برگشتند».
آن دو در مسیر بازگشتشان به دقت آثار قدمها و جای پای خود را مینگریستند تا مبادا آنجا را فراموش کرده و راه را گم کنند.
بندهی نیکوکار
به محض اینکه موسی؛ و جوان همراهش «یوشع» به کنار صخره رسیدند، انسانی خوشسیما را در آنجا دیدند که چهرهای نورانی و چشمانی نافذ داشت که تقوا و پرهیزگاری از آن مشخص بود و رخسارش همچون رخسار بندگان نیکوکار خداوند مینمود.
پس او را شناختند و او نیز آن دو را شناخت. به راستی او یکی از بندگان خدا بود که خداوند قلبش را از زحمت و مهربانی پر کرده بود. او در گوشه و کنار میگشت و با مردم نشست و برخاست داشت و از علمش که خداوند به او بخشیده بود، مردم را بهرهمند نموده و هدایت میکرد.
فَوَجَدَا عَبْدًا مِّنْ عِبَادِنَا آتَیْنَاهُ رَحْمَةً مِّنْ عِندِنَا وَعَلَّمْنَاهُ مِن لَّدُنَّا عِلْمًا (کهف/۶۵)
«پس بندهای از بندگان (صالح) ما را یافتند که ما او را مشمول رحمت خویش ساخته و از جانب خود به او علم فراوانی داده بودیم».
پس موسی؛ خود را برای همراهی بندهی نیکوکار خدا و دوستی با او آماده کرد تا از نظر علمی هر آنچه را که از او کم دارد، بیاموزد و نسبت به شناخت حق و حقیقت آگاهی بیشتری کسب کند. این بود که موسی؛ درخواستش را ارائه نمود. بندهی نیکوکار خدا به موسی گفت: ای موسی! همراهی با من برای کسب علم و آگاهی در حقیقت مستلزم داشتن صبر زیادی است، که تو توان چنین صبری را نداری و من تو را قادر به تحمل آن نمیدانم.
(اگر تو همراه و رفیق من شوی) وقایع و جریاناتی را مشاهده میکنی که با مقیاس بشری قابل فهم و اندازهگیری نیست؛ چرا که بشر فقط ظاهر و صورت مسأله را میبیند و از درک حقیقت و باطن و حکمت موجود در آن عاجز است و انسان همچنانکه معرفی شده عجول است. ای موسی! تو نیز نه تجربهای داری و نه تمرین و آموزشی دیدهای، چگونه میتوانی با من همراه شوی؟!
شرط همراهی
موسی؛ در مقابل موانع بر شمرده شده، ساکت ننشست و بر درخواست خودش اصرار ورزید و گفت:
قَالَ سَتَجِدُنِی إِن شَاءَ اللَّـهُ صَابِرًا وَلَا أَعْصِی لَکَ أَمْرًا. (کهف/۶۹)
«گفت: به خواست خدا مرا شکیبا خواهی یافت و (در هیچ کاری) با فرمان تو مخالفت نخواهم کرد».
پس تصمیم گرفت به ارادهی پروردگار در راه آموختن علم از بندهی نیکوکار خدا صبر پیشنه کند. سپس متعهد گردید که در این راه از هیچ امری مخالفت ننماید، اگرچه مستلزم تحمل رنج و مشقت زیادی باشد.
بندهی صالح خدا با مهربانی در او نگریست. آثار امیدواری و صداقت در درخواست را مشاهده نمود. دلش به حال او سوخت و با او موافقت کرد، ولی شرط دیگری را نیز بر شرایط افزود که قابل تحمل نبود. گفت: ای موسی! باید تعهد کنی که هر چه را دیدی، اصلاً از من دربارهی آن چیزی نپرسی و توضیحی نخواهی و به طور کلی هیچ اعتراضی نکنی. تا اینکه موعد همراهی و رفاقت ما پایان یابد و در آخر من خود همه چیز را برایت توضیح میدهم و هر چیزی را که فهم آن برایت مشکل بود، برایت روشن خواهم ساخت. موسی؛ قبول کرد و هر دو به راه افتادند.
قَالَ لَهُ مُوسَىٰ هَلْ أَتَّبِعُکَ عَلَىٰ أَن تُعَلِّمَنِ مِمَّا عُلِّمْتَ رُشْدًا ﴿۶۶﴾ قَالَ إِنَّکَ لَن تَسْتَطِیعَ مَعِیَ صَبْرًا ﴿۶٧﴾ وَکَیْفَ تَصْبِرُ عَلَىٰ مَا لَمْ تُحِطْ بِهِ خُبْرًا ﴿۶٨﴾ قَالَ سَتَجِدُنِی إِن شَاءَ اللَّـهُ صَابِرًا وَلَا أَعْصِی لَکَ أَمْرًا ﴿۶٩﴾ قَالَ فَإِنِ اتَّبَعْتَنِی فَلَا تَسْأَلْنِی عَن شَیْءٍ حَتَّىٰ أُحْدِثَ لَکَ مِنْهُ ذِکْرًا ﴿٧٠﴾. (کهف/۷۰-۶۶)
«موسی بدو گفت: آیا (میپذیری که من همراه تو شوم و) از تو پیروی کنم، بدان شرط که از آنچه مایهی صلاح و رشد است و به تو آموخته شده است، به من بیاموزی؟* (خضر) گفت: تو هرگز توان شکیبایی با مرا نداری.* و چگونه میتوانی در برابر چیزی که از راز و رمز آن آگاه نیستی، شکیبایی کنی؟* (موسی گفت:) به خواست خدا مرا شکیبا خواهی یافت و (در هیچ کاری) با فرمان تو مخالفت نخواهم کرد.* (خضر) گفت: اگر تو همسفر من شدی (سکوت محض باش و) دربارهی چیزی که (انجام میدهم و در نظرت ناپسند است) از من مپرس تا خودم راجع بدان برایت سخن بگویم».
سفر در محیط علم لدُنی
هنگامی که موسی؛ و بندهی صالح خدا و یوشع پسر نون (خدمتکار و همراه موسی) در کنار صخره ایستاده بودند، کشتیای به آنجا نزدیک شد که امواج دریا را در مینوردید. بندهی نیکوکار خدا با دست به ناخدای کشتی اشاره کرد. کشتی به سوی آنان تغییر مسیر داد و به آنها گفت: نیازتان چیست؟ بندهی نیکوکار خدا گفت: میخواهیم که ما را به آن طرف دریا منتقل کنی.
مسئول کشتی از آشنایی با ایشان اظهار شادمانی کرد و با توجه به اینکه در گذشته با آن بندهی صالح خدا (خضر) آشنایی داشت، مقدمشان را گرامی داشت و کرایه نیز از آنها نپذیرفت. کشتی به سرعت به مسیر خود ادامه میداد و دهنهی جلوی کشتی آب را میشکافت و از طرفین امواج آب به هوا پرتاب میشد و همچون پودر از دور در هوا معلق میماند. در این هنگام موسی و بندهی نیکوکار در گوشهای از کشتی نشسته بودند و مشغول صحبت کردن بودند که پرندهای (گنجشکی) آمد و از آب دریا قطراتی برداشت و خورد. سپس بر گوشهای از کشتی ایستاد. بندهی نیکوکار گفت: ای موسی! همانا علم من و علم تو نسبت به علم پروردگار همانند نوکزدن این پرنده به آب دریاست. این را گفت تا موسی؛ را آماده کند برای آنچه را که در آینده روی خواهد داد و خواهد دید و بندهی نیکوکار خدا خواست که موسی؛ بفهمد از این به بعد به خود مغرور نباشد و هیچگاه ادعای علم نکند.
- فرزند عزیزم- به همین خاطر بود که به موسی؛ گفت: این موسی! چگونه به خودت اجازه دادی که مرتکب این خطای بزرگ شوی و به قومت بگویی که من داناترین مردم هستم؟! چیزهایی به تو نشان خواهم داد که اصلاً عقل تو قادر به درک آنها نخواهد بود. پس بر عالم و دانشمند واجب است که در مقابل خدا مؤدب باشد و در مقابل خلق نیز متواضع و فروتن باشد و هرگز غرور و تکبر ننماید.
درس یکم
به محض اینکه موسی؛ و بندهی نیکوکار به مقصد نزدیک شدند (ساحل)، بندهی نیکوکار خدا، نردبانی زیر پای خود گذاشت و کمی از آن بالا رفت و یکی از قطعههای کشتی را که از چوب ساخته شده بود، از جای خود کند، به نحوی که آب به سرعت و با فشار وارد کشتی شد. این کار او موجب وحشت و تعجب موسی؛ گردید و بدون درنگ به او اعتراض کرد و گفت: «چگونه با مردمی که ما را گرامی داشتند و بدون اجر و مزد ما را به وسیلهی کشتی حمل نمودند، این کار را میکنی و با معیوبساختن کشتی آنان، به آنان ضرر وارد میکندی؟ به راستی این کار تو نهایت نمکنشناسی و ناسپاسی است و تو کار بسیار زشتی انجام میدهی. بندهی صالح به او تذکر داد و یادآوری نمود که: موسی! من قبلاً گفتم که تو توان صبر و شکیبایی با من را نداری و تو به من وعده دادی، پس وفای به عهد و پایبندی به تعهد و قرارت کجا رفته است؟
موسی؛ عذرخواهی کرد و گفت: سرورم مرا سرزنش مکن. به راستی فراموشی بر من غلبه کرد. خواهش میکنم در مورد کاری که من از آن آگاهی ندارم و قدرت درک آن را ندارم با من قهر مکن و مرا از خود مران.
بندهی صالح او را بخشید و از خطایش چشمپوشی کرد. پس از اینکه از کشتی (سوراخشده) پیاده شدند، به سوی روستایی که در نزدیکی ساحل بود، رفتند.
درس دوم
هنگامی که به روستا نزدیک شدند، عدهای از کودکان رادیدند که میدویدند و بازی میکردند. همهی آنها مشغول بازی بودند و میخندیدند و شادمان بودند. در این لحظه، بندهی نیکوکار خداوند به یکی از آنان نزدیک شد. او را گرفت و به شدت او را فشرد به حدی که قلب کودک از کار افتاد. دیگر کودکان با مشاهدهی این صحنه فریاد کشیدند و از ترس همگی پا به فرار گذاشتند. بعد از آن بندهی صالح محکم گلوی کودک را فشار داد و او را رها نکرد تا این که جثهای بیجان از او بر جای ماند.
موسی؛ دوباره نتوانست طاقت بیاورد و سکوت کند، چگونه میتوانست در مقابل جرم بزرگی که جلو چشمانش انجام گرفت سکوت کند؟ این بار با لحنی جدی و غضبناک گفت: چگونه به خودت اجازه میدهی که یک آدم پاک بیگناه را به قتل برسانی؟
بندهی نیکوکار نیز با خندهای مسخرهآمیز موسی را مورد عتاب قرار داد و گفت: با تو چه کار کنم، در حالیکه من قبلاً به تو گفته بودم تو توان صبر و شکیبایی با من را نداری؟! موسی اندکی سکوت کرد و گفت: از این به بعد هیچگاه از تو سؤال نخواهم کرد. اگر بار دیگر از تو پرسیدم و به تو اعتراض کردم، از من جدا شو و با من رفیق مشو. پس به او گفت: ای موسی! به درستی من به تو اتمام حجت کردهام و از این پس هیچ عذری را از تو نخواهم پذیرفت.
درس سوم
کمکم به روستا نزدیک شدند و وارد روستا شدند، در حالی که از شدّت گرسنگی رنج میبردند. بندهی نیکوکار خدا از بعضی از اهالی روستا درخواست مقداری طعام کرد تا به وسیلهی آن از گرسنگی نجات یابند و به همین منظور جلو در چند خانه رفت. ولی هیچکدام از اهالی به درخواست آنها توجّهی نکرده و حتی کسی حاضر نشد با لقمهای نان از آنان پذیرایی کند. به ناچار از آن روستا خارج شدند، در حالی که هنوز گرسنه بودند. هنگامی که میخواستند از روستا خارج شوند، در یکی از کوچهها باغی را دیدند که دیوارهای کنار باغ نزدیک بود ویران شود. بندهی صالحِ خدا با مشاهدهی دیوار خراب شده، بیدرنگ آستین را بالا زد و شروع به جمعآوری سنگها نمود و با روی هم قرار دادن آنها دیوار را بالا برد و دوباره مانند اول ساخت.
همهی این کارها را در مقابل چشمان حیرتزده و متعجّب موسی انجام میداد. این بار نیز موسی؛ نتوانست سکوت کند و معترضانه گفت: سرورم اگر میخواستی، میتوانستی در مقابل این کار که برای اهالی این روستا انجام میدهی مزد و پاداشی دریافت کنی. آنچنان که موسی؛ نتوانست صبر کند و سکوت پیشه نماید، بندهی نیکوکار نیز دیگر قادر به تحمّل ظاهربینی و سطحینگریِ علوم انسانی نبود. بهراستی شناخت و آگاهی ظاهری انسان قادر به تحمّل و دیدن و درک چنین صحنههایی نیست؛ چون علم انسان سطحی است و از هر چیزی ظاهر آن را میبیند و مقیاس و معیارش برای سنجش فقط ظاهر است و از دیدن باطن و حقیقت کارها و چیزها ناتوان است.
در نتیجه همانطور که قبلاً به موسی؛ هشدار داده بود، به او گفت: در صورتی که یک بار دیگر به کارهای من اعتراض کنی و از من سؤال نمایی از تو جدا خواهم شد، گفت: ای موسی! اینجا پایان رفاقت و همراهی ماست. دیگر نمیتوانم تو را تحمّل کنم و از این به بعد حتی یک لحظه هم با تو همراه نخواهم شد. من به راه خود و تو به راه خود که هر کدام راه خود را در پیش میگیریم. امّا من تو را رها نخواهم کرد تا این که راز و حکمت کارهایی را که من انجام میدادم و تو توان صبر کردن در برابر آنها را نداشتی و فوراً به من اعتراض میکردی، به تو بگویم. میخواهم به تو بفهمانم که دانش ظاهری انسان چهقدر اندک است و چه اندازه در معرض خطر و گمراهی قرار دارد.
علم حقیقی
بندهی نیکوکار گفت: آن کشتیای که ما را به ساحل رساند، متعلّق به گروهی از مستمندان و مردمان فقیر بود که وسیلهی معاش و کسب روزیِشان بود. من خواستم که آن را معیوب کنم، تا پادشاه ستمگر که هر وسیلهی سواری حمل و نقلی را به زور مصادره میکرد و با قهر و زور مال و اموال مردم را مصادره و غارت میکرد، نتواند آن را مصادره و غصب نماید.
امّا پسر بچهای که او را به قتل رساندم، فرزند پدر و مادری مؤمن و نیکوکار بود و در آینده پدر و مادر خود را به وسیلهی کفر و ارتکاب گناهان زیاد اذیّت و آزار میکرد و احتمال این میرفت که به زور، پدر و مادرش را وادار به کفر نماید. پس خداوند تبارک و تعالی اراده فرمود که این پسر از بین برود، ولی در عوض فرزند دیگری به آنان خواهد داد که در ایمان و عمل صالح و رحمت و مهربانی سرآمد خواهد بود.
در مورد دیوار مخروبهای که آن را از نو ساختم، باید به تو بگویم که آن باغ متعلق به دو کودک یتیم بود که از پدر نیکوکاری برجای مانده بود و در زیر آن دیوار، گنجی پنهان بود که بیم آن میرفت با تخریب تدریجی دیوار، آن گنج ظاهر شده و مورد غارت مردمان قرار گیرد. پس خداوند متعال اراده فرمود که آن دو کودک بزرگ شده و به سن رشد برسند و آن گنج را استخراج نموده و از آن استفاده نمایند.
در پایان ای موسی؛! بدان که هر آنچه انجام دادم، فقط به دستور پروردگار بود و من هیچ نقشی نداشتم، جز اجرای اوامر الهی. برادرم! خداوند تو را مورد رحمت و مغفرت خویش قرار دهد و سلام خدا بر تو باد. این را گفت و به راهش ادامه داد و موسی؛ نیز از راهی که آمده بود، برگشت و از همراهی با بندهی نیکوکار[۱] درس بزرگی یاد گرفت.
وَمَا أُوتِیتُم مِّنَ الْعِلْمِ إِلَّا قَلِیلًا. (اسرا / ۸۵)
برچسبها:
زیباترین داستان محبت در تاریخ
امروزه هر نویسنده و یا خواننده ای تلاش می کند داستانی را بعنوان شگفت انگیزترین و زیباترین داستان محبت در تاریخ ذکر کند و اشخاص داستان را نمادی از محبت و سمبلی از عشق راستین بداند.
عده ای می گویند بهترین داستان ، داستان لیلی و مجنون می باشد زیرا که شهره آفاق گشته و ضرب المثلی برای عشق ومحبت شده اند؛
مگر نشنیده اید که می گویند:
همیشه تا عشق و حسن باشد
مثلها شاهد از لیلی و مجنون
و نیز:
چو مجنون در بیابان غمم دور از رخ لیلی
که درد خویشتن بر پشته های خار می گویم
گروهی دیگر گویند شیرین وفرهاد را حظی اوفر از عشق ومحبت بوده است مگر نشنیده اید که گویند:
زبانم تیشه فرهاد شد بهر دل سنگین
زبس کافسانه شیرین خود بسیار می گویم
و نیز:
حدیث غصه فرهاد و قصه شیرین
بخون لعل بباید نوشت بر کهسار
عده ای دیگر گویند متأمل در داستان وامق و عذرا امواجی از محبت می یابد که در داستانهای دیگر کمتر یافت می شود و آنها نماد راستین عشق ومحبت می باشند؛ مگر نشنیده اید که گویند:
بسان دیده ی وامق بگرید ابر بر گلها
بشکل عارض عذرا بخندد می بساغرها
و نیز :
وامق چو کارش از غم عذرا به جان رسید
کارش مدام با غم و آه سحر فتاد
برخی نیز ویس و رامین را نماد حقیقی محبت دانند و گویند مگر نشنیده اید که شعرا گفته اند:
مزن دم از نسرین که در خلوتگه رامین
چو ویس دلستان باشد نشاید نام گل بردن
و نیز:
شمع از جانبازی پروانه آمد سرفراز
ویس از دل بردن رامین مثل شد در جهان
در این میان کسانی نیز هستند که عشق لیلی و مجنون و دیگران را تحقیر نموده و خود را نماد واقعی وراستین عشق می دانند و چنین می گویند:
قصه ما با تو از لیلی ومجنون در گذشت
خسرو و شیرین چه باشد وامق و عذرا چه بود
و برخی نیز با خواندن کتابهای داستان و رمانهای عاشقانه سعی می کنند داستان مزبور را بهترین داستان محبت در تاریخ ذکر نموده و شخصیات موجود در آنرا سمبلی از عشق راستین بدانند .
حال اگر در این داستانها تأمل نمائیم به مسائل مهمی دست می یابیم:
۱ـ اکثر این داستانها زائده تخیلات نویسندگانشان می باشد و بویی از صحت ندارند.
۲ـ بر فرض صحت فرجام این عشقها دو چیز است – وصال یا فراق – در حالیکه محبت راستین فراتر از آن است.
۳ـ اگر اندکی به این داستانها بیندیشیم در می یابیم اسبابی که برای این محبت ها ذکر می شود بیشتر جنبه هوا و هوس دارند و همواره سخن از قد و قامت رعنای معشوق است در حالیکه محبت واقعی چیزی فراتر از ظاهر است.
۴ـ گاهی اوقات نویسندگان در نوشته هایشان در وصف معشوق چنان اغراق می نمایند که او را شایسته عبادت می دانند و گویا عاشق در کمال ذلت کمر به پرستش معشوق بسته است.
و چه خوش سروده است پیر رومی آنگاه که فرمود:
ویس و رامین ، خسرو و شیرین بخوان
که چه کردند از حسد آن ابلهان
که فنا شد عاشق و معشوق نیز
هم نه چیزند و هواشان هم نه چیز
اما زیباترین داستان محبت در تاریخ…
اگر انسان برگهای تاریخ را ورق بزند با داستانی شگفت انگیز از محبت مواجه می شود ، داستانی که نه زائده خیال نویسندگان است و نه با وصال وفراق پایان می یابد و نه از روی هوا و هوس است ؛ بلکه اسبابی رفیع در ورای این محبت یافت می شود و آنهم محبت رسول الله صلی الله علیه وسلم و أم المؤمنین خدیجه رضی الله عنها می باشد.
آنگاه که خدیجه بانوی ثروتمند و سرشناس مکه تصمیم می گیرد با یتیم زاده قرشی ازدواج نماید او را به صداقت ، امانتداری و حسن اخلاقش می پسندد و با وی وصلت می کند . دیری نمی گذرد که گذر زمان خبر از حوادثی غیر منتظره می دهد. ؛ محمد سراسیمه از غار حرا باز گشته است و آشتفته و پریشان می گوید : زملونی زملونی – دثرونی دثرونی ؛ مرا بپوشانید مرا بپوشانید. آنگاه که خدیجه علت را می جوید ، محمد خبر از نزول فرشته وحی می دهد در آنهنگام خدیجه با یقینی راسخ می فرماید: ( خوشخبر باش . بخدا سوگند که پرودگار تو را خوار نمی کند زیرا که تو پیوند خویشتوندی را بجای می آوری و راستگو و صداقت پیشه هستی و به درماندگان یاری می رسانی و به فقرا انفاق می کنی و در رفع حاجت نیازمندان به آنها کمک می کنی)
در آن لحظه دشوار که محبت سخن از ملاقات فرشته وحی می زند ؛ چیزی که در میان اعراب مکه بی سابقه بود می بینیم که این شیرزن چگونه و با چه یقینی سخن می گوید سخنانی که بایستی در طول تاریخ با آب طلا بر صحنه روزگار حک شوند و براستی موقف خدیجه رضی الله عنها در این لحظه زیباترین موقفی است که یک زن در تاریخ بشریت گرفته است . خدیجه این سخنان را بر زبان جاری می سازد زیرا محمد را می شناسد و صفات او را بخوبی می داند لهذا مطمئن است که خداوند چنین انسانی را خوار نمی کند. و درهمان لحظه به رسول خدا صلی الله علیه و سلم ایمان می آورد و بقول ابن عبدالبر اندلسی رحمه الله: اولین مخلوقی بود که به رسول الله صلی الله علیه وسلم ایمان آورد.
خدیجه رسول خدا را به نزد پسر عمویش ورقة بن نوفل می برد . محمد داستان نزول وحی را برای ورقة بازگو می کند اما ورقة که کتابهای پیامبران پیشین را خوانده بود و از برخورد اقوام پیامبران گذشته با آنها خبر داشت خبر از آینده ای ناگوار برای محمد می دهد: تو را از مکه بیرون خواهند کرد و با تو به دشمنی خواهند پرداخت. اما خدیجه را باکی نیست زیرا او حاضر است همراه با همسرش هر مصیبتی را تحمل نماید.
دعوت اسلامی شروع می شود و خدیجه در راستای پیشرفت دعوت اموال و دارایی خویش را در راه خدا انفاق می نماید.
دیری نمی گذرد که محاصره اقتصادی شروع می شود و بنی هاشم و بنی مطلب بایستی سالها را با تحمل کردن سخت ترین شرایط در شعب ابیطالب بگذرانند ، سالهایی که آکنده از خاطرات تلخ وناگوار برای رسول خدا صلی الله علیه وسلم ویارانش بود، در این میان خدیجه رضی الله عنها تمام مشقات و سختی ها را بجان می خرد و گام به گام در کنار همسرش در شعب ابیطالب سختی ها را تحمل می کند تا اینکه پیک اجل بسراغش می آید ، انا لله و انا الیه راجعون.
پیامبر صلی الله علیه وسلم از درگذشت خدیجه چنان متأثر شده بود که آن سال را سال اندوه نامید . وچرا سال اندوه نباشد ؛ ربع قرن پیامبر صلی الله علیه وسلم با وی زندگی کرد و هیچ زنی را در محبت با وی شریک نکرد. و اگر دستور پروردگار به ازدواجهای وی نبود چه بسا دیگر ازدواج نمی نمود.
محبت رسول الله صلی الله علیه وسلم نسبت به خدیجه منحصر به زندگانی وی نبود بلکه حتی پس از وفات خدیجه همواره ایشان را یاد می کرد.
روز فتح مکه مردم همه گرداگرد رسول خدا صلی الله علیه وسلم جمع شده بودن و بزرگان قریش نیز که مورد عفو رسول خدا قرار گرفته بودند نیز به خدمت ایشان آمده بودند ؛ ناگهان رسول الله صلی الله علیه وسلم از دور پیرزنی را مشاهده نمود و بلافاصله جمع را رها کرد و بسوی وی شتافت ، وقتی با او رسید عبای خود را بر زمین پهن نمود و در کنار او بر زمین نشست و مدتی طولانی با هم سخن گفتند ، ام الؤمنین عائشه رضی الله عنها می گوید در مورد پیرزنی که رسول الله صلی الله علیه وسلم تا این اندازه به او اهمیت داده بود از ایشان پرسیدم ؛ در جواب فرمودند: این پیرزن از دوستان خدیجه می باشد.
گفتم: درباره چه چیزی سخن می گفتید؟ پیامبر فرمود: درباره روزگاران خدیجه. غیرت و رشک وجود ام المؤمنین عائشه را فرا گرفت و فرمود: آیا همچنان پیرزنی را یاد می کنی که وجودش را خاک فرا گرفته و خداوند بهتر از او را به تو عطاء نموده است؟!! رسول الله صلی الله علیه وسلم فرمود: بخدا سوگند که پروردگار بهتر از خدیجه را به من نبخشیده است زیرا زمانی خدیجه به من ایمان آورد که مردم به من کفر ورزیدند و زمانی مرا تصدیق نمود که مردم مرا تکذیب کردند و هنگامی با مال خویش مرا در راستای دعوت یاری رساند که مردم اموال خویش را از من دریغ داشتند و خداوند از وی فرزندانی به من بخشید درحالیکه که از دیگر زنانم مرا از فرزند محروم کرد.
ام المؤمنین عائشه دریافت که رسول خدا صلی الله علیه وسلم را خشمگین نموده است لهذا فرمود: ای رسول خدا برای من از خداوند طلب آمرزش کن ، پیامبر فرمود: برای خدیجه از خداوند طلب آمرزش کن تا خداوند تو را ببخشاید. وهرگاه رسول خدا صلی الله علیه وسلم گوسفندی را در خانه قربانی می نمود قسمتی از گوشت آنرا به خانه دوستان خدیجه می فرستاد روزی ام المؤمنین عائشه که از این امر ناراحت شده بود فرمود: خدیجه؟!! رسول الله صلی الله علیه وسلم فرمود: خداوند محبت خدیجه را روزی من گردانده است.
ام المؤمنین عائشه می گوید: پیامبر چنان وصف خدیجه را می کرد که گویا در زندگی اش زنی جز خدیجه وجود نداشته است و همواره می فرمود: خدیجه چنین بود و خدیجه چنان بود و خدیجه مادر فرزندانم بود ، هیچگاه از خانه خارج نمی شد مگر اینکه یادی از خدیجه می کرد و او را به زیبایی می ستود.
در جایی دیگر ام المؤمنین عائشه می فرماید: نسبت به هیچکدام از همسران رسول خدا صلی الله علیه وسلم چون خدیجه رشک نبردم درحالیکه او را ندیده بودم زیرا همواره می شنیدم که رسول الله از ایشان یاد می کرد وخداوند به رسولش دستور داد تا وی را به قصری از مروارید در بهشت مژده دهد و هرگاه گوسفندی را قربانی می نمود قسمتی از آنرا به دوستان خدیجه می فرستاد.
ونیز ام المؤمنین عائشه می فرماید: هرگاه هالة بنت خویلد خواهر خدیجه به خانه پیامبر می آمد و در می زد رسول خدا از درزدن او که مانند در زدن خدیجه بود او را می شناخت و با خوشحالی می فرمود: خدای من!! هالة بنت خویلد به نزد ما آمده است.
( البته باید توجه نمود که اکثر روایتهایی که در مورد فضائل ام المؤمنین خدیجه روایت شده راوی آنها خود ام المؤمنین عائشه می باشد که بیانگر خرد واسع و کمال انصاف ایشان بوده و رشک میان همسران امری طبیعی و عادی است که گریزی از آن نیست.)
داستان گردنبند خدیجه رضی الله عنها
در جنگ بدر ابوالعاص بن ربیع داماد رسول خدا صلی الله علیه وسلم و همسر دخترش زینب که تا آن روز مشرک بود و در سپاه مشرکین قرار داشت توسط مسلمانان اسیر شد، زینب برای آزادی همسرش مقداری مال و نیز گردنبندی را که یادگار مادرش خدیجه بود و بهنگام عروسی به وی هدیه داده بود را بعنوان فدیه شوهرش بسوی رسول خدا فرستاد، هنگامی که رسول الله صلی الله علیه وسلم گردنبند ام المؤمنین خدیجه را دید یاد وخاطره ام المؤمنین خدیجه در ذهنش زنده شد و دلش بحال دخترش سوخت و دستور داد ابوالعاص بن ربیع را آزاد نموده و گردنبند را نیز به زینب بازگردانند.
اسباب محبت رسول الله صلی الله علیه وسلم نسبت به خدیجه رضی الله عنها
اگر به آنچه گذشت دقت کرده باشید می توانید اسباب محبت رسول الله صلی الله علیه وسلم نسبت به خدیجه را در این گفته ایشان بیابید: (زمانی خدیجه به من ایمان آورد که مردم به من کفر ورزیدند و زمانی مرا تصدیق نمود که مردم مرا تکذیب کردند و هنگامی با مال خویش مرا در راستای دعوت یاری رساند که مردم اموال خویش را از من دریغ داشتند و خداوند از وی فرزندانی به من بخشید دالیکه که از دیگر زنانم مرا از فرزند محروم کرد.)
اسباب محبت أم المؤمنین خدیجه رضی الله عنها نسبت به رسول الله صلی الله علیه وسلم
و نیز اگر نیک به سیرت رسول الله صلی الله علیه وسلم و مادرمان خدیجه بنگریم اسباب محبت خدیجه نسبت به رسول الله صلی الله علیه وسلم را در این گفته ایشان می توان یافت: (خوشخبر باش . بخدا سوگند که پرودگار تو را خوار نمی کند زیرا که تو پیوند خویشاوندی را بجای می آوری و راستگو و صداقت پیشه هستی و به درماندگان یاری می رسانی و به فقرا انفاق می کنی و در رفع حاجت نیازمندان به آنها کمک می کنی )
خاتمه:
برادر وخواهر عزیزم…
اگر در زندگی زناشویی جویای الگویی در راستای محبت هستید آنرا در افسانه هایی چون لیلی و مجنون و یا شیرین وفرهاد مجوئید بلکه آنرا در خانه ای بجوئید که بر اساس تقوا بنا شده بود؛ آری خانه رسول الله و خدیجه .و اگر می خواهید خانواده ای سرشار از صفا و صمیمیت و آکنده از محبت داشته باشد در زندگی به رسول خدا صلی الله علیه وسلم ومادرتان خدیجه اقتدا کنید.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــمنبع: بیداری اسلامی
برچسبها: